لحظات معمولی، که میخواهیم توی مُشتمان نگه داریم
نویسنده: الناز عباسیان
زمان مطالعه:7 دقیقه

لحظات معمولی، که میخواهیم توی مُشتمان نگه داریم
الناز عباسیان
لحظات معمولی، که میخواهیم توی مُشتمان نگه داریم
نویسنده: الناز عباسیان
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]7 دقیقه
احتمالاً در مراحل مختلفِ زندگیِ همهیِ ما لحظاتی غیرمعمولی وجود دارد. لحظاتی که بهندرت و اغلب کمتر از یکبار اتفاق میافتند و وقتی اتفاق میافتند، رسم بر این است که شأن و منزلتشان به هر شیوهی ممکن ثبتوضبط شود. من اسم این لحظات را لحظات «تکنسخهایِ» زندگی میگذارم. لحظههایی که باید آنها را محکم توی مشتمان نگه داریم تا بتوانیم سالهای سال از لای انگشتهایمان، به آن روز و ساعتی نگاه کنیم که دنیا برای ما بوده است. خوشبختانه این مسئولیتیست که بیشترِ ما از آن سربلند و روسفید بیرون میآییم. ما، دستبند شبرنگِ تولد هجدهسالگیمان را تا سیسالگی نگه میداریم، تندیس فارغالتحصیلیمان را در بالاترین قفسه کتابخانه میگذاریم و از جشن دندانی نوزاد دوستداشتنیمان عکسهای بیشماری میگیریم. آنچه در تمام این لحظات مشترک است، چیزیست شاید شبیه به خرطوم مکنده و قدرتمندی که وصف معمولیبودن را از زندگی جدا میکند و همین باعث میشود که آن لحظه، ارزشِ نگهداری و مراقبت داشته باشد.
غیرمعمولیها بیشتر اوقات ثبتوضبط میشوند، اما چیزهایی در زندگی هستند که تکنسخهای نیستند؛ در تقویممان، روز خاصی را به خودشان اختصاص ندادهاند و وصف متمایزکنندهای از بقیهی لحظات زندگیمان ندارند. لحظههایی معمولی و دمِدستی که فقط وقتی از لحاظ زمانی و مکانی از آنها فاصله میگیریم، میفهمیم که چقدر بیمثال و تکرارنشدنی بودهاند، مثل اینکه از دایرهای بزرگ بیرون بیایی و دور و دورتر شوی، بعد یکهو چیزی در مرکز آن ببینی که قبلاً کنار خودت حسش نکرده بودی.
آنچه در ادامه میخوانید، تلاشیست برای درمشتفشردنِ همین لحظات. لحظاتی معمولی، که گمان نمیکردیم روزی برایمان غیرمعمولی شوند.
بلال تنوری با رب انار
الناز عباسیان/ در سبزوار، کافهای هست بهنام خاندایی. جاییکه بیشیلهپیله و ادا کنار خیابان، بلال و هاتداگ میفروشد. یک شب که سرما داشت استخوانهایمان را میترکاند، چندین لایه لباس پوشیدیم و تصمیم گرفتیم که مشتری کافهی خاندایی بشویم. کافهای که میز و صندلیهای پلاستیکیاش را کنار خیابان، رو به ماشینها چیده بودند و باند قدیمیای را بهزور روی یکی از صندلیهای کنار درخت نشانده بودند. آن شب، از سرما لرزیدیم و بلال تنوری با رب انار خوردیم، که هیچجوره طعمش را دوست نداشتم. موقع برگشت هم هیچ اسنپی درخواستمان را قبول نمیکرد؛ علاوه بر آن ساعت از نُه شب گذشته بود، به این معنا که باید به سرپرستی خوابگاه و خانوادههایمان جواب پس میدادیم. آن هم برای خوردن بلالی که مزهاش چنگی به دل نمیزد و سرمایی که ما را به فینفین انداخته بود. حالا چندینماه از آن روز میگذرد و از هزار عکسِ توی گالریام هیچ عکسی از آن شب وجود ندارد. اما باید اعتراف کنم که آن شب، یکی از شبهایی بود که دلم میخواهد حالاحالاها توی مشتم نگهاش دارم.
بلیت سینما
غزاله ناجی/ سینما رفتن برای من جزو معمولیها بهشمار میرفت. هروقت به سینما میرفتم، اغلب آدمهایی را میدیدم که دو یا چند نفره، خوراکی به دست وارد سالن میشوند و عددها را دنبال می کنند تا صندلیشان را پیدا کنند؛ بدون اینکه تجربه و داستان جدیدی در کار باشد. دو سال پیش با دوستی آشنا شدم که عاشق سینما بود. یک روز که قرار بود فیلمی را دونفره تماشا کنیم، برایش اتفاقی افتاد و نتوانست همراهیام کند. میخواستم از دیدن فیلم صرفنظر کنم اما بهجایش گوشی را روی حالت سکوت گذاشتم و وارد سالن شماره یک شدم. بیشتر صندلیها پر بودند و آدمها مشغول صحبت و تعارف خوراکی به همراهانشان بودند. بلیتم را به مامور سالن نشان دادم و موقع حرکت، مراقب بودم پای کسی را لگد نکنم. روی صندلی که نشستم، احساس میکردم به آن جمع تعلق ندارم. مثل گنجشکی بودم میان دستهی کبوترها. میخواستم بلند شوم و بروم بیرون که سالن تاریک شد و دوباره سر جایم نشستم. تلاش کردم خودم را به موج اتفاقات فیلم بسپارم و به تنهاییام فکر نکنم؛ و آنقدر در این کار موفق بودم که یادم نیست چطور آن صدوبیست دقیقه گذشت و من بدون نگاهکردن به آدمها از پلههای سینما پایین آمدم.
چند روز پیش که میخواستم لباسهای زمستانی را جمع کنم، از جیب پالتوی قهوهایام، بلیت آن فیلم را پیدا کردم. و حالا تصمیم گرفتم این متن را بنویسم، برای نگه داشتن یک، صدوبیست دقیقهی معمولی که دیگر معمولی بهنظر نمیآید. شاید چون فهمیدهام، تنهابودن میان دستهی کبوترها، مقدمهایست برای کنار آمدن با تنهایی همیشگیمان.
نتیجهای غیرمعمولی
شکیبا صاحب/ برای من، همهچیز برعکس رقم میخورد. از این جهت برعکس که وقتی حسوحال خوب و لبخندآوری را تجربه میکنم، با خودم میگویم اگر این بارِ آخر باشد چه؟ و در آنی، لبخند بر لبم میماسد و پروانههایی که در دلم پرواز میکردند یکییکی عمرشان تمام میشود. من آن لحظاتی را غیرمعمولی میپندارم که بر احساسات اندوهطلبانهام فائق آمدهام. همان جایی که خوب میدانم این لحظهی بهظاهر معمولی، تا چه اندازه تکرارنشدنیست، بااینحال، به خودم میگویم همین یکبار هم برای تمام عمرم کافیست.
وقتی هفتهی پیش با پدربزرگ به زیستخاور رفته بودیم و با هم طبقهها را دور میزدیم و بستههای پستی را جمع میکردیم، فهمیدم که امروز، باید جوری در ذهنم حک شود چنانکه خطی میخی بر سنگنبشتهای. یادگارهایم از آن روز، یک دستبند است که پدربزرگ با اصرار برایم خرید و سه عکسِ نهچندان باکیفیت که باهم در آینهی طبقهی همکفِ زیستخاور گرفتهایم. من از همان اول میدانستم که آن روز، معمولی نیست. حتی پدربزرگ هم میگفت که پاساژ بهطرز عجیبی شلوغ است. من میدانستم که آن روز معمولی نیست، اما بعداً فهمیدم که عمق این حس برایم تا کجاست. فهمیدم که یکبار هم میتواند برای تمام عمر کافی باشد و البته فهمیدم که چطور میشود از جمع عناصر ساده و زیبایی مثل یک دستبند، سه عکس و طبقهی همکفِ یک پاساژ، نتیجهای تا این اندازه غیرمعمولی گرفت.
وزن سنگین کلیدها
سعیده ملکزاده/ من بهطرز غیرمعمولی کلیدها را دوست دارم. گاهی رنگشان میزنم، گاهی هم برایشان جاکلیدی درست میکنم و حتی کلید تمام خانههایی که تا به حال در آنها زندگی کردهام را هنوز نگه داشتهام. نمیدانم این کار تا چه حد غیرقانونیست، یا چطور از پسِ تحویلندادنشان به صاحبخانه یا مستأجر بعدی برآمدم، اما حتماً ارزشش را داشته که بعد از این همه سال، آن جعبهی سنگین حاوی کلیدهایم، از پاکسازی خانهتکانیها جان سالم بهدر برده و جایگاه خاطرهانگیزش را حفظ کرده است.
شاید بهنظر اکثر افراد، عکسها و فیلمها یادگار جذابتر و سبکتری از گذشته باشند، اما گاهی حجم مکرر خاطرات تنها در چیزی سنگینتر از عکس میگنجند.
مثلاً وقتی با خستگیِ پشتِسرگذاشتن یک روز پرماجرا از کلاس سوم دبستان، مثل یک جنازهی خوشحال به خانه برمیگشتم و جدول ضرب را در سرم مرور میکردم، از چند قدم قبلتر از رسیدن به در خانه، دستم داخل کیف بهدنبال صدای چیرینگ چیرینگ کلیدها میگشت و با یادآوری اینکه آنقدر بزرگ شدم که کلید خودم را داشته باشم، مفتخرانه در را باز میکردم. اینها جزو دلچسبترین لحظات روزم بودند، اما جز کلیدهایم یادگاری ازشان ندارم. حتی در اولین تجربهی مستقلم که خانه را گم کردم، خیالم راحت بود که کلیدش را همراهم دارم. با صورت خیس از اشک، از سر کوچه به سمت خانه میدویدم و کلیدها را در مشتم میفشردم. شاید هیچوقت بهاندازهی آن روز که در را باز کردم و وارد حیاط خانه شدم، حس امنیت آنطرفِ در را احساس نکرده بودم.
بازکردنِ در با کلید، شاید یکی از پرتکرارترین کارهایی باشد که هرروز انجامش میدهیم و بهخاطر همین هم تجربهای معمولی بهنظر میرسد؛ اما من بعد از تمام بارهایی که کلیدها را رنگ زدهام، یا در قفلِ در چرخاندهام، فکر میکنم خانه وقتی خانه میشود که قلقِ باز کردن درهایش دستم بیاید تاحدیکه بدانم دقیقاً در چه زاویه و با چهمقدار انرژی میتوان در سکوت تقریباً محض وارد خانه شد و کسی را از خواب بیدار نکرد. شاید واقعاً این کلید انداختن آنقدرها هم عمل خارقالعادهای نباشد، اما مثل هر روزمرگی سادهی دیگری، اگر حتی یکروز از دستش نمیدادم و پشت در بسته نمیماندم، احتمالش بود که صدای برخورد تکتک شیارهای کلید روان شدهام داخل قفل در، تا این حد برایم گوشنواز نباشد و تا سالها بعد هم حس امنیتی که کلید در سنگینی کوچکش حمل میکند را، در مشتم نگه ندارم و فراموشش کنم.

الناز عباسیان
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.